مرگ اسکندر
سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 18:37 | بازدید : 500 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

                                    اسکندر

 

AlexanderTheGreat Bust.jpg

پادشاه بزرگ یونان ، اسکندر ، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار ، در حال بازگشت به وطن خود بود . در بین راه ، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید . با نزدیک شدن مرگ ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش ، سپاه بزرگش ، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است . او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت :
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد . اما سه خواسته دارم . لطفاً ، خواسته هایم را حتماً انجام دهید .

فرماندهان ارتش در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاه شان اطاعت کنند . اسکندر گفت :
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند .
ثانیاً ، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا ، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود .
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد .

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند . اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت .
فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت گفت :
پادشاها ، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد . اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید ؟

در پاسخ به این پرسش ، اسکندر نفس عمیقی کشید و گفت :

من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام . می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد . آنها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند . بنابراین ، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند .

دومین خواسته ام در مورد پوشاندن طلا ، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان ، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم . بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است .

و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دست هایم بیرون از تابوت باشد ، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم .

آخرین گفتار اسکندر ؛ بدنم را دفن کنید ، هیچ مقبره ای برایم نسازید ، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیز های خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت !

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 18:29 | بازدید : 788 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

شام اخر



لئوناردو داوینچی برای کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شده بود ، او می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا ( از یاران مسیح که در همان شب تصمیم گرفت به عیسی خیانت کند ) به تصویر بکشد . او کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های مرد نظرش را پیدا کند . روزی در یک مراسم موسیقی در کلیسا ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان خواننده پیدا کرد . بنابراین فورا جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره او طرح هایی برداشت .
سه سال گذشت . تابلو شام آخر تقریبا به انتها رسیده بود ، اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود . کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زود تر تمام کند . لئوناردو پس از تلاش های بسیار جوان ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت . به زحمت از دستیارانش خواست تا او را به کارگاهش بیاورند ، چون فرصت دیگری برای طرح برداشتن نداشت .
گدا را که هنوز مست بود و درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند ، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی و بی تفاوتی و خودپرستی که در صورت گدا مشهود بود نسخه برداری کرد .
وقتی کار لئوناردو پایان یافت ، گدا که تا حدودی مستی از سر و رویش پریده بود تابلوی جلوی رویش را دید و گفت : " من قبلا این تابلو را دیده ام ! "
داوینچی با حیرت پرسید : " کی ؟ "
جوان گدا گفت : " سه سال قبل پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم . موقعی که در یک گروه موسیقی آواز می خواندم ، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم . " جوان سپس آهی کشید و از کلیسا خارج شد . لئوناردو بعد از رفتن جوان به تابلوی شام آخرش خیره شد ، این بار دقیق تر از همیشه ، ناگهان متوجه شد که یهودا و عیسی بسیار شبیه هم هستند .

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


عبرت اموز
پنج شنبه 5 بهمن 1391 ساعت 14:36 | بازدید : 693 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

کیسه میوه

یکی از روزها ، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند:
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند....! وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد...!  وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!


مرد سنگ شکن

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:" آه! اگر می توانستم ثروتمند شوم آن وقت می توانستم استراحت کنم." فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به او خدمت می کردند. حالا می توانست هر چقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگز به عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:" آه! اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!" اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود میبرد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت: "کاش میتوانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد میکند!"
فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.

خدايا چرا من!؟

"آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جريان يک عمل جراحی در سال 1983 دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايی از طرفدارانش دريافت کرد. يکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنين بيماری انتخاب كرد...؟؟؟؟ او در جواب گفت:

 در دنيا 50 ميليون کودک بازی تنيس را آغاز می کنند. 5 ميليون نفر ياد می گيرند که چگونه تنيس بازی کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه ای ياد می گيرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا می کنند، چهار نفر به نيمه نهايی می رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟؟؟؟ و امروز هم که از اين بيماری رنج می کشم، نيز نمی گويم...  خدایا چرا من؟؟؟؟ .

راه حل یک مسئله


همیشه روی مسئله تمرکز کن نه روی راه حل حتما می پرسی چگونه؟ یک داستان واقعی برات تعریف می کنم تا متوجه شوی اولین باری که آمریکایی ها به فضا رفتند با مشکلی روبرو شدند و آن این بود که خودکار در فضا نمی نوشت و آنها برای تهیه گزارش مشکل داشتند.برای حل این مشکل گروهی تشکیل شد و10 سال تحقیق کردند و12 میلیون دلار خرج کردند تا خودکاری ساختند که در فضا می نوشت. به نظر تو روس ها چه کردند؟ (بعد از پاسخ ادامه را بخوان!)  

روس ها از مداد استفاده کردند! بله، آمریکایی ها روی راه حل تمرکز کردند و روس ها روی مسئله! تو هم برای حل یک سوال سخت روی یک راه حل نمون...!   راه های دیگرو امتحان کن!

تو نسبت به مسائل اطرافت چه واکنشی داری؟

میخی در چهار چوب در سازمانی که محل تردد بود به طرز خطرناکی قرار داشت. نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت،نفر دوم میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت، نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت: وقتی کارم تمام شد برمیگردم و میخ را در می آورم تا کسی آسیب نبیند، نفر چهارم به محض دیدن میخ و وجود خطر فوراً آن را در آورد و بعد به دنبال کار خود رفت...! هر فردی نسبت به مسائل اطرافش واکنشی دارد..!     نفر اول با درجه شناخت پایین و بی توجه به پیرامون خود. نفر دوم شناخت داشت اما مسئولیت پذیر نبود. نفر سوم شناخت داشت و مسئولیت هم داشت اما وقت شناسی نداشت. ولی نفر چهارم شناخت بالا و مسئولیت پذیر و وقت شناس بود و نسبت به مسائل پیرامون    بی اهمیت نبود.!

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 1:45 | بازدید : 886 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

سه پند لقمان به پسرش


داستان کوتاه | سه پند لقمان به پسرش | www.100100.ir

روزی لقمان به پسرش گفت : امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی .

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری !
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی .
و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی .

پسر لقمان گفت : ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم ؟

لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 1:39 | بازدید : 918 | نویسنده : [cb:post_author_name] | ( نظرات )

 

الاغ و کشاورز

 

            

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد . کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد .
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد ، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود .
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد ، سعی می کرد روی خاک ها بایستد .
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشکلات ، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم ؛ اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود !

موضوعات مرتبط: فرهنگی و ادبی , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


تبلیغات
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
نظر سنجی

نظر شما در مورد سایت؟

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 78
بازدید دیروز : 301
بازدید هفته : 466
بازدید ماه : 456
بازدید کل : 28185
تعداد مطالب : 154
تعداد نظرات : 72
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


http://smallseotools.com/google-pagerank-checker
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان درهم و آدرس kashky.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 154
:: کل نظرات : 72

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 78
:: باردید دیروز : 301
:: بازدید هفته : 466
:: بازدید ماه : 456
:: بازدید سال : 2730
:: بازدید کلی : 28185